دیشب بد گذشت.
آدما قابل پیش بینی نیستن و تجربه ثابت کرده عشق و علاقه ی هیچ کسی دایمی نیست و اگر هم باشه به شدت و کیفیت روزای اول نیست.
اینکه چی میشه که اینجوری میشه مهم نیست . یعنی اگر هم بوده دیگه اهمیتی نداره
چون هیچ چیز مثل قبل نمیشه.
چون اشکات تا یه جایی براش مهمه از یه جا به بعد ادای ناراحت شدن در میارن و از یه جایی دیگه اداشو هم در نمیارن.
دیشب تا حالا یچیزی مثل خوره داره مغزمو میجوه.احساس پوچی امونمو بریده.
تصمیمایی برای زندگیم رفتم.نمیخوام دیگه آویزون قاسم باشم و وقتمو الکی هدر بدم و قسمت حال به هم زنش اینجاست که اون تفریح و کارای خودشو داره و حتی نیم ساعت برای من وقت نذاشته.
یه وقتایی حالم از این حجم سادگیم که از سر دوست داشتنه به هم میخوره.
گفته بودم که حالم از دوست داشتن وابستگی و حتی دلبستگی زیادم به قاسم به هم میخوره؟
گفته بودم انقدر احمقم که حتی لحظه ای که توو چشاش زل میزنم و میگم "حالم ازت بهم میخوره" میتونم براش بمیرم؟
دیشب.حالم از خودم.از زن بودنم.از ازواج.از نامردی قاسم.از عشق.از زندگی.از خودم به هم خورد.
دیشب ؛ وقتی تنم درد میومد برای اولین بار از ته دل گفتم کاش هیچوقت ازدواج نمیکردم.
دیشب ؛ برای اولین بار احساس بی پناهی کردم.
دیشب ؛ برای اولین بار دلم خواست یکی در و باز کنه منو از دست قاسم بگیره ببره.هرجا
از همین لحظه میچسبم به رژیم و ورزش و تنبک و سنتور.
میخوام یه آدم موفق باشم
از این لحظه به بعد هیچوقت هیییییچوقت حتی یک بار صدامو واسه کسی بلند نمیکنم
عصبانی نمیشم و هرچیزی که میخوام رو با خونسردی به دست میارم
و از همه مهمتر ؛ دیگه وقتم رو ، زندگیم رو هدر نمیدم و هرروز کارای مفید میکنم
الهی به امید تو
درباره این سایت